بعضی وقتها به این فکر میکنم که کاش میشد از نیروی خشم برق تولید کرد.
بعضی وقتها به این فکر میکنم که کاش میشد از نیروی خشم برق تولید کرد.
اولین بار بود که یک تبعیدی می دیدم. آمده بود برای گرفتن مهر ارجاع. دفترچه اش برای حوزه ی ما نبود. گفت همسرم عمل جراحی داشته و پزشک متخصص باید دوباره معاینه اش کند. گفت عجله دارم و نمی شود بروم منطقه خودمان مهر بگیرم. گفت تبیعید سیاسی شده ام. زندانی نیستم ولی باید سر ساعت بروم انگشت بزنم،[اینجا کمی بغض قاطی صدایش شد] سه سال گذشته و هنوز 2 سال دیگر مانده ... گفتم ان شالله زود تمام می شود. گفت خدا از زبانت بشنود عمو جان.
اگر ساعت ساز بودم، همه ی ساعت ها را بعد از تعمیر، پنج دقیقه جلوتر تنظیم میکردم. بس که همه عجله دارند اما همیشه دیر می رسند.
بابا و مامان با بقیه ی خانواده رفته اند مشهد. من مانده ام و یاس و دایی های پراکنده. لذا موقعیت را برای ممنوع خواری مناسب دیدیم و برای شام ساندویچ ژامبون آماده کردیم. تا آمدیم اولین لقمه را بخوریم، تلفن زنگ خورد و یاس گوشی را برداشت و در دورترین نقطه از دایی ها که شریک جرم ما بودند و پای سفره نشسته بودند اما تا فهمیدند بابا پشت خط است شروع کردند به فریاد زدن که: بچه ها چرا کالباس میخورید و واااای نوشابه؟! ایستاد و با او صحبت کرد و بعد از اتمام تماس باز برگشت سر سفره و ما هیچ به ساکت شدن دایی ها و لبخند های گاه و بی گاه و گوشی دست گرفتن هایشان مشکوک نشدیم تا اینکه سه دقیقه ی بعد باز بابا تماس گرفت و تا گفتم سلام بابا خوبی؟ گفت: وای! وااای! خواب دیدم دارید گوشت گربه میخورید!
مثلا من همین پزشک عمومی ساده ای باشم که صبح ها پشت میز پزشک درمانگاه می نشیند و تو همان آقای محترمی باشی که هفته به هفته با یک مشکل جدید سر و کله ات پیدا می شود و بعد از یکی دو ماه یک روز اعتراف کنی که هیچ کجایت درد نمیکند و این مدت بخاطر دیدن من بوده این همه به درمانگاه مراجعه کرده ای و سرم و آمپول زده ای و من همان کسی باشم که فوری برایت پرونده ی بیمار روانی شدید تشکیل می دهم.
+ این بیماری هایی که الان میگم رو گوش بدید ببینید خودتون و یا خانواده تون دارید یا نه؟
- نه نداریم.
+ من که هنوز نگفتم.
- آها راست میگی. بگو.