درخت بلوط

بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

    همه فکر میکنن درد و بیماری مردم واسه جامعه علوم پزشکی درآمد زاست. ولی نه. مریضای وسواسی سود خالصن. و تعدادشون هم اصلا و ابدا کم نیست.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۱۶
تیستو

یه طرحی اومده بود برای غربالگری پرسنل خانم درمانگاه. طبق دستورالعمل خانم های بالای چهل سال باید میرفتن ماموگرافی انجام بدن. حالا یکی از خانم‌ ها ناراحت و شاکی که چرا فلانی(که ماما باشه و مجری طرح) با بهمانی(که رییس درمانگاه) باشن در مورد سن من‌صحبت کردن.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۵۲
تیستو

دو سه روزه اکانت توییترم رو فعال کردم و دقیقا دو سه روزه در حیرتم که چقده آدما اونجا وحشی ان! تا بن دندان مسلح!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۲
تیستو

     داشتیم توی حال خودمان قدم زنان وارد بازار می شدیم، پیرمردی که کنار ورودی مسجد وکیل نشسته بود میم را صدا زد و گفت : آقا با این چادریا نگرد، ما سال ۵۷ این غلط(شایدم گفت اشتباه) رو کردیم بدبخت شدیم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۵۵
تیستو

   در سوگ دخترکان کابل که به جای سرهایی توی ابرها و پر از رویا، حالا تن شان به خاک و به جای ناخن هایی با لاک سرخ، تمام تن شان سرخ از خون است.
   در سوگ خانه هایی که روشنایی و شادی شان را امروز و فردا پیچیده در کفن دفن می کنند.

   در سوگ آن کفش ها...

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۲۲
تیستو

    تعداد دفعاتی که حسن روحانی اعلام کرده از تحریم ها عبور کردیم، از تعدادِ تک تک تحریم ها بیشتر شده. یه چند وقت دیگه تحریم کم میاد، مجبوریم از کوبا اینا قرض بگیریم مثلا.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۲۷
تیستو

   یک ضرب المثلی هم داریم که بخاطر اینکه از ادب مجلس خارج است، نمیتوانم اصل کلماتش را ذکر کنم. ولی معنی اش این است که: خودم بهتر میدادم دارم چکار میکنم. یا حتی یعنی: من بهتر میدادم یا تو؟

   این را گفتم که یک وقت نگویید گویش مادری تیستو اینا برای موقعیتی که آدم دارد یک غلطی میکند یا چیزی می گوید ولی بقیه بی خبر از همه جا هی اُرد بیخود می دهند،  ضرب المثل ندارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۲۰
تیستو

    یک داستانی هست که وقتی دلم گرفته و ناامید و درمانده شده ام می روم سراغ خواندنش. تا به حال شاید بیش از ۲۰ بار خوانده باشمش. اسائه ی ادب به ساحت مقدس فرهیختگان گرامی نباشد، ولی داستان، از این رمان های اینترنتی است. نه از این رمان هایی که دختر ۱۶ ساله در قصری تنها زندگی میکند و عاشق دیو دو سر همسایه می شود. نه. یک داستان ساده و روان در مورد آدم های معمولی که ممکن است واقعا وجود داشته باشند. هر بار می نشینم و از اول داستان را میخوانم و میخوانم و میخوانم که برسم به قسمتی از قصه که تکانم‌ می دهد. آنجا که مهدی (بخاطر کنکور خواهر و برادرش) ناراحت و نگران و نا امید می پرسد: اگر قبول نشدن چی؟  و ندا جواب می دهد: به نظرم این اوج بی انصافیه که شب تاسوعا مقابل سفره ی باز امام حسین بشینی و حرف از نشدن بزنی...

   حالا این شبها خان رحمت خدا پهن است. چشم. من بی چشم و رویی نمیکنم، بی انصافی نمیکنم، حرف از نشدن نمی زنم. ولی قول میخواهم که وقتی قرآن سر می گیرم و از اسم خودش گرفته تا حضرت حجت قسم می دهم، آخر قصه ام را برایم خوب بنویسد.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۳۹
تیستو

    وقتی میان واسه داروهای مزمن شون گاهی پیش میاد که میگن مثلا قرص آلپرازولامشون رو نمیخوان. میگن: هنوز از ماه قبل داروهام رو دارم دکتر،  میبرم خونه حیف میشه بدینش به یه مسلمون دیگه.

     سپس اضافه میکنن که:  به جای اون قرصو که ننوشتی برام شربت معده بنویس و اشک مصنوعی و قرص آهن. خلاصه اون خدایگان (!) دیپلماسی رو چرا میفرستید واسه مذاکره، وقتی حاج خانمِ ۷۶ ساله از درمانگاه ما حی و حاضره؟

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۱۵
تیستو

     می دانید من از خیلی چیزهای این شهر متنفرم. از ادارات و مسولینش، از بعضی طایفه ها و حتی طایفه پرستی ها. از آدم های کله گنده اش، از بعضی ساختمان های چرک مُرد قدیمی گرفته تا چند تا ساختمان های یوغورِ مثلا مدرن و امروزی اش. از بعضی فک و فامیل هایمان حتی. از اینکه این شهر ما را نخواست متنفرم. ولی نمی دانم چرا دیدنِ تابلوی ورود به حوزه ی استحفاظی چشمهام را خیس می کند. چرا گندم زار های طلایی که دو طرف جاده را پر کرده مرا به گریه می اندازد؟ چرا حتی بوی کاه سوخته ی فصل درو قلبم را زیر و رو می کند؟ چرا وقتی از کنار امام زاده رد می شویم یا وقتی عکس دایی را وسط بلوار کنار پمپ بنزین می بینم، یا حتی وقتی که باد گرم و بوی شرجی را روی صورتم حس میکنم و البته موقعی که بوق افطار را می زنند چشم هام خیس می شود؟ چرا حتی دیدنِ کوهِ یکه و تنهای نزدیک شهر دلم را می لرزاند؟

واقعا وطن چیست؟ خانه کجاست؟ چطور میشود اهل و وصل به یک جا باشی، اما جای دیگر زندگی کنی؟ اصلا این خاک چه دارد که هر چه دورتر می شویم، شدید تر سمت خودش می کشاندمان؟ چنان که هر لحظه چون مرغ های مجروح و مرده ای هستیم. بال یک طرف، سر طرف دیگر، پاها یک جای دیگر.  گسیخته ایم.هر لحظه هر نشانه ای از این خاک، بوی هیزم سوخته ای، دیدن بلوطی، مزه ی مغز بنه ای، صدای آوازِ دِی بلالی، ابراهیم می شود برایمان. صدایمان که بزند، آماده ایم  زنده شویم و با شوق به سویش پرواز کنیم.

۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۹
تیستو