اگر متاهلید و براتون خواستگار اومد، بدو بدو برید واسه شوهرتون تعریف کنید. خیلیییی دوس دارن!
اگر متاهلید و براتون خواستگار اومد، بدو بدو برید واسه شوهرتون تعریف کنید. خیلیییی دوس دارن!
با اشاره به عکسهای روی دیوار اتاق خواب میگه: تمام عکس های این بالا، روزهای خوش گذشته ات ان؟
پ ن: ولی گفته باشم، هر کس از قسمت مردونه، سایز xxl سفارش بده سنگ میشه. اصن جیزه و سراسر اَخ. دست نزنید بهش.
زیباترین عاشقانه برای من سری داستان های Anne of Green Gables است. از کتاب اول تا آخر. کلمه به کلمه اش ذوق زده ام می کند. درست مثل وقتی که ۱۲ ساله بودم.
هنوز به قدر کافی قربون بلای خودش و حرف زدنش و راه رفتنش و یه سال زودتر مدرسه رفتنش و سوپری رفتنش و بستنی یخی درست کردنش و فارغ التحصیل شدنش و رانندگی کردنش و دانشگاه رفتنش و پایان نامه اش و تونل باد دانشگاهشون و فلاتر و معادله ی بِسِل حساب کردنش و سر کار رفتنش نرفته، باید قربون بلای شلوار جینِ فاق بلندِ مایل به یقه اسکیِ دخترش برم😍
شوهرم برگشته شهرمون سر کارش. امروز تولدش بود. مامان و بابام واسش کیک و کادو خریدن و شام مورد علاقه اش رو پخته بودن. پسرخاله و دختر خاله ام رو هم دعوت کرده بودن دور هم باشن. منم اینجا. تنها.
می بینی؟ کل زندگی من سورئاله. کم مونده شیر آب رو باز میکنی اَبر بیرون بیاد و برای رفتن به سر کار شیرجه بزنی توی زمین و وقتی گریه می کنی به جای اشک اومدن از چشم ها، تمام انگشتا خونریزی کنه.
آقاهه اومده بود براش آزمایش بنویسم. خیلی آشنا بود. یهو یادم اومد شبیه کیه. گفتم شما مذهبی هستین؟ میخواستم بدونم می شناسه یا نه. یکم معذب شد. گفتم آخه شبیه یکی از شهدایین. خندید گفت شهید بلباسی. گویا خیلیا بهش گفته بودن.
پزشک متخصص مملکت امروز بیمار های خودش رو که دید، واسه ی اتاق من نوبت گرفت و مثل بقیه منتظر موند، فقط برای اینکه یه لحظه گلوش رو ببینم که مطمئن بشه عفونت نداره. حتی دارو هم نمیخواست. بعد نصف بیشتر مریضای من یا یکم آبریزش اصرار اصرار اصرار که: "من تا پنی سیلین نزنم خوب نمیشم! من بدنم رو بهتر می شناسم!"
دختر خاله تماس گرفته بود که بپرسد کی میروم شهرمان. تولدش 10 روز دیگر است و میخواست مطمئن شود روزی که می خواهد تولدش را جشن بگیرد من هم باشم. می دانی ؟ "من" در 23 سالگی ام که هیچ، چه قبل و چه بعد، هیچ وقت در خودم نمی دیدم- و نمی بینم- که برای خودم جشن تولد بگیرم. که خود خواسته مرکز و محور اصلی یک واقعه باشم. که همه چیز در مورد "من" باشد. که بقیه برای "من" به صف شوند. و تقریبا می شود گفت در کل این 33 سال، موقعیت های اینچنینی به ندرت برایم پیش آمده. احتمالا خودخواهانه ترین اتفاقی که برایم افتاده و "من" شخصیت اصلی اش بودم جشن فارغ التحصیلی ام بود که خانواده از شهرمان آمدند شیراز. البته همان جا هم از اول مراسم بابا هی می پرسید: پس کی تمام می شود؟ یا وقتی که دستم را جراحی کرده بودم. وای که چقدر حالم از خودم بهم می خورد بس که مدام در حال تشکر کردن از این و آن و زمین و زمان بودم. به ازای هر باری که ظرف غذا را جلویم می گذاشتند و برمی داشتند و یا موهایم را می بستند، ملاقاتم می آمدند، تلفنی احوالم را می پرسیدند، برایم کادو می خریدند، به جایم بیمار ویزیت می کردند.
این "من" ی که خیلی ها راحت می توانند بگذارند وسط و از بقیه بخواهند دورشان حلقه ای سینه بزنند را من اصلا ندارم. برای همین است از خیلی چیزها مطمینم. مثلا اینکه علت مرگم ممکن است هر چیزی باشد. هر چیزی. حتی له شدن زیر پای یک سیمرغ وحشی. اما خودکشی؟ نه. فکر نمیکنم.
تونر پوست چرب لافارر، بوی نوزادی یاس رو می ده. بوی شامپوش رو 💔